از حیاط منزل قدیمی که زادگاهم بود تخت روانی را بر دوش میکشم که کسی جز تو بر آن تکیه نزده است. از پله ها تا پشت بام می رویم. کارگران در حال سفید کردن دیوارها هستند. به پشت بام که می رسم صحنه عوض می شود. عزیزانی را می بینم که سیاه در سیاه دور منزل ابدی ات نشسته اند. رفتنت را به یاد می آورم و دیگر گریه امان نمیدهد.
سراسیمه از خواب بر میخیزم و در همان تاریکی سعی میکنم تاریخ میلادی را به شمسی تبدیل کنم. گریزی نیست. بار دیگر تولدت را فراموش کرده بودم.
امسال هم با تاخیر: تولدت مبارک
نظرات شما عزیزان: